۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

خلاصه از کتاب جامعه شناسی سياسی

گفتار نخست

پيشينه، سرشت و خاستگاه جامعه شناسي سياسي

بدون شك ريشه همه شاخه هاي دانش سياسي نوين و از آن جمله جامعه شناسي سياسي را مي توان در فلسفه سياسي قديم يافت.

حال اگر جامعه شناسي سياسي را اينگونه بیان نماییم كه كوشش فكری در جهت توضيح و تبيين پديده ها و رفتار ها و ساخت های سياسي به وسيله عوامل اقتصادی ، فرهنگی و اجتماعی تعريف كنيم.

در اين صورت شاهد نمونه های بسياری از چنين كوشش در انديشه فلسفی پيشتازان تفكر سياسی يافت مي شود.

به عنوان نمونه مي توان از كوشش افلاطون و ارسطو در تبيين دگرگوني نظام های سياسی و اسباب وقوع انقلاب ها را نام برد.

انديشه هاي سياسی در غرب در تفكر انديشمندانی چون ماكياولی و هابز گرايش عملی تر و عينی تر يافت و خصلت های جامعه شناسی آن نيز نيرومند تر شد.

همه اين مسير فكری و انديشه ای طي شده سبب شد كه دانش سياسی هرچه بيشتر به سوی جامعه شناسي سياسی سوق داده شود.

راينهار بنديكس و سيمور مارتين ليپست

(( عنوان جامعه شناسی سياسی تازه تر از محتوای آن است زيرا بسياری از مطالعات كلاسيك در زمينه جامعه شناسی سياسی مانند تتبعات توكويل ، برايس ، ميخلز و وبر قبل از تخصصی شدن اين حوزه انجام شده بود.))

ريشه جامعه شناسي سياسي

ريشه جامعه شناسي سياسي به عنوان شاخه اي از دانش هاي سياسي امروزي را بايد در تحولات فكري قرن 19 يافت.

نكته : در آن قرن كاربرد روش هاي علوم سياسي علوم طبيعي درعلوم اجتماعي در قالب مكتب اصالت اثبات تحولي اساسي در كل اين علوم به وجود آورد.

سن سيمون و اگوست كنت به عنوان پيشتازان مكتب اصالت اثبات برآن بودند كه مي توان سياست را به صورت علمي اثباتي در آورد كه اعتبار آن بر شواهد عيني قابل اثبات استوار است.((مكتب اصالت اثبات تاثير عمده اي بر گسترش علوم اجتماعي و جامعه شناسي در قرن 20 گذاشت ))

موضوع جامعه شناسي سياسي

موضوع جامعه شناسي بررسي رابطه ميان دولت ، قدرت سياسي و قدرت دولتي از يك سو و جامعه و قدرت اجتماعي يا نيروها و گروهاي اجتماعي از سوي ديگر است جامعه شناسي سياسي مي كوشد رابطه ميان قدرت دولتي و قدرت اجتماعي را در يابد.

موضوع اصلي - جامعه شناسي سياسي

موضوع اصلي جامعه شناسي سياسي توضيح جايگاه دولت در درون شبكه پيچيده علايق و منافع اجتماعي و اقتصادي و روابط حاصل از آنها است . به عبارت ديگر جامعه شناسي سياسي با ساخت دروني دولت و حكومت كه اغلب موضوع اصلي علم سياست به مفهوم اخص كلمه تلقي مي شود سرو كار ندارد . اگر سياست را به معني روابط ميان جامعه ، اقتصاد و دولت تلقي كنيم در آن صورت وظيفه جامعه شناسي سياسي فهم اين روابط است . نه توضيح كامل اجزايي مانند جامعه و دولت ، آن هم به صورتي پراكنده .

تامل درباره رابطه ميان دولت و جامعه

تامل درباره اين رابطه با تكوين دولت مدرن آغاز گرديد . پيدايش ساخت دولت مدرن در همه جا محصول حل منازعه ميان شهرياران و قدرت هاي محلي ، گسترش روابط اقتصادي بازاري و پايان يافتن نزاع ميان دولت و مذهب به سود شهرياران بود . دولت مدرن كم و بيش در همه جا نخست در هيئت دولت مطلقه پديدار شد و چنين دولتي مقدمات لازم براي يكپارچگي و وحدت ملي را فراهم آورد.

پس از تكوين دولت مدرن دو نوع برداشت درباره ي رابطه آن با جامعه پيدا شد :

1. برداشت فلسفي : كه محتواي فلسفه سياسي جديد را تشكيل مي دهد

2. برداشت غير فلسفي : (برداشت علمي ) برداشت دوم زمينه اصلي تكوين جامعه شناسي جديد به شمار مي رود .

اين دو برداشت خود دو پرسش را در برداشتتند

پرسش براي برداشت اول (فلسفي ) : بهترن نوع رابطه ميان دولت و جامعه چيست وميان دولت و جامعه چه رابطه اي بايد بر قرار باشد ؟

پرسش براي برداشت دوم (علمي ) : چه نوع رابطه اي ميان دولت و جامعه در واقع وجود دارد ؟

اما فلسفه سياسي جديد به دنبال چيست ؟

در پي تعريف حوزه خصوصي مستقل از حوزه قدرت دولتي و تعيين حدود اقتدار دولت مدرن بود و از حقوق و آزادي هاي جامعه مدني در مقابل قدرت دولت حمايت مي كرد .

به طور خلاصه جامعه شناسي سياسي به بررسي محيط اجتماعي سياست مي پردازد . بررسي تاثيرات جامعه به طور كلي اعم از حوزه ي روابط توليدي و اقتصاد ، لايه بندي هاي اجتماعي و فرهنگ بر ساخت و فرايند و رفتار سياسي جوهر جامعه شناسي سياسي را تشكيل مي دهد . به عبارت ساده تر در جامعه شناسي سياسي ، زندگي سياسي به وسيله متغيرهاي اجتماعي توضيح داده مي شود . بدون شك در واقع همواره ميان دولت و جامعه تعامل و تاثيرات متقابل وجود دارد .

ليكن جامعه شناسي سياسي به آن وجه از اين روابط نظر دارد كه محيط اجتماعي سياست و حكومت را تشكيل مي دهند

نكته : جامعه شناسي با علم سياست به معناي نوين و محدود آن تفاوت دارد.

تفاوت اصلي ميان جامعه شناسي و علم سياست

تفاوت اصلي ميان جامعه شناسي سياسي و علم سياست را بايد در تاكيدي جستجو كرد كه بر جامعه يا دولت گذاشته مي شود .

جامعه شناسي سياسي بيشتر نگرشي از پايين به بالا يعني اينكه بيشتر تاثيرات جامعه بر سياست را بررسي مي كند حال آنكه علم سياست بيشتر نگرشي است از بالا به پايين به اين معنا كه بيشتر به بررسي ساختار قدرت و فرايند سياست و تصميم گيري و تاثيرات آنها بر روابط اجتماعي مي پردازد.

البته بايد اشاره كرد كه برخي تفاوت هاي ماهوي هم ميان اين دو وجود دارد به اين معني كه تاثيرات دولت بر جامعه را نمي توان با تاثيرات جامعه بر دولت از يك سنخ شمرد دولت مظهر اراده مستولي در درون يك كشور بر روي جامعه اعمال قدرت مي كند در مقابل جامعه واجد قدرت به مفهوم دولتي آن نيست قدرت اجتماعي برعكس قدرت دولتي پشتوانه اجرايي اجبار آميز ندارد .

((رابطه جامعه نسبت به دولت در ذيل مفهوم (تعيين كنندگي ) قابل بررسي است نه تحت عنوان اعمال قدرت جامعه و نيروهاي اجتماعي از يك نظر به عنوان بستر زمينه عمل دولت ، حدود ماهيت آن را تعيين مي كند ))

به طور كلي علم سياست با نظام سياسي و چگونگي اعمال قدرت سرو كار دارد جامعه شناسي سياسي به مباني اجتماعي قدرت سياسي مي پردازد .

يك نكته در اينجا قابل ذكر است:

((اين تقسيم كار ميان دو حوزه مطالعه يعني جامعه شناسي سياسي و علم سياست در قرن نوزدهم بسيار روشن تر بوده است ))

امروزه از يك سو علماي سياسي به اين پرسش علاقمند شده اند كه چه كسي ، چه چيزي را در چه زماني و چگونه به دست مي آورد و از سوي ديگر جامعه شناسان سياسي به تحليل سازمان هاي رسمي سياسي نيز علاقمند شده اند . در نتيجه مرز ميان آن دو نامشخص شده است .

خاستگاه تاريخي ( مفهوم جدايي حوزه دولت از جامعه )

از نظر خاستگاه تاريخي پيدايش شاخه جامعه شناسي سياسي كه متضمن مفهوم جدايي حوزه دولت از جامعه است ، خود معلول دگرگوني هاي سياسي و اجتماعي بوده است .

در انديشه سياسي قديم جامعه اساساً سياسي تقلي مي شد بنابراين خط فاصلي ميان دولت و جامعه متصور نبود .

تصور جدايي ميان دو حوزه دولت و جامعه حاصل تحولات تاريخي عمده اي بود كه در قرن نوزدهم به اوج خود رسيدند.

1. نخست با از ميان رفتن دولت مطلقه و پيدايش نظام سياسي ليبرالي، دخالت حكومت ها در اقتصاد كاهش يافت و جامعه مدني به عنوان حريم آزادي هاي اقتصادي و اجتماعي فرد مقابل قدرت سياسي قوت گرفت .

2. دومين تحول عمده اي كه زمينه تجزيه دو مفهوم جامعه و دولت را فراهم ساخت جدايي تدريجي دين و دولت بود . در نتيجه دين و نهادهاي اجتماعي آن در حوزه جامعه قرار گرفتند .

امروزه جامعه شناسي سياسي بر حول موضوع اصلي آن يعني روابط دولت و جامعه در حوزه هاي پ‍‍ژوهشي گوناگون توسعه يافته است و به طور كلي مي توان از سه گرايش رفتاري ، گرايش تاثير نيروهاي اجتماعي بر زندگي سياسي و گرايش ساختاري نام برد . خود اين سه گرايش به سه سطح تحليل در جامعه شناسي سياسي اشاره دارند يك سطح تحليل فرد و رفتارهاي ا و دوم سطح تحليل گروه ها ونيروهاي اجتماعي و تاثير آنها بر سياست و سوم سطح تحليل ساختار دولت و عوامل تعيين كننده آن . در سطح تحليل نخست كه عموماً امروزه از آن به رفتار شناسي سياسي تعبير مي شود بررسي و توضيح رفتارهاي سياسي فرد در هر حوزه از كل جامعه سياسي خواه در درون حوزه قدرت سياسي و يا خارج از آن . سطح دوم تحليل و يعني سطح نيروها و گروهاي اجتماعي و تاثير آنها بر حيات سياسي به بررسي روابط ميان دولت و جامعه مي پردازد و در نهايت سطح سوم يعني سطح تحليل ساختاري از جهتي ديگر نگرشي انتزاعي در جامعه شناسي نوين است ، در نگرش ساختاري به جاي بحث از نقش گروها و نيروهاي اجتماعي در زندگي سياسي ، از تاثير ساخت هاي اقتصادي ، اجتماعي و فرهنگي بررسي ساخت سياسي سخن گفته مي شود .

شجر نامه علمي جامعه شناسي سياسي و سرچشمه هاي فكري آن

رشد و گسترش جامعه شناسي سياسي نوين به عنوان جزئي از علوم سياسي جديد نتيجه گسترش گرايش علم اثباتي يا پوزيتيوسم در علوم اجتماعي بوده است .

جامعه شناسي جديد همراه با علم سياست مدرن بر خلاف دانش سياسي قديم (اعم از فلسفه سياسي) از آغاز به شيوه علوم پوزيتيويستي از اتخاذ مواضع نقادانه ، ازرش گذارانه و تجويزي پرهيز كرد و بيشتر از طريق توصيف پديده ها و طبقه بندي آنها و استقراء در پي يافتن قواعد عام پديده هاي اجتماعي بر آمد .

در غرب بايد مبدا علم جامعه و سياست به مفهوم اثباتي را بايد در آثار سن سيمون و اگوست كنت جستجو كرد سن سيمون بر آن بود كه مي توان با كاربرد روش هاي علوم طبيعي ، سياست و جامعه شناسي را به صورت علوم اثباتي در آورد .

به نظر كنت هدف چنين علمي كشف قوانين تغيير ناپذير ترقي انسان در طي تاريخ بود وي قانون مراحل سه گانه ترقي گذر از مراحل مذهبي متافيزيكي و نيل به مرحله علم اثباتي را به عنوان يكي از يافته هاي مهم فيزيك اجتماعي تلقي مي كرد .

مكتب اصالت اثبات

مكتب اصالت اثبات زمينه اصلي گسترش مكتب رفتاري به عنوان مكتب مسلط بر علم سياست و جامعه شناسي سياسي را فراهم كرد . در مكتب اصالت رفتار نيز ابعاد مشهود و آشكار فرايند ها و رفتار سياسي مورد مطالعه قرار مي گيرند . در نتيجه مقولاتي مانند محيط ذهني و ارزشي و معنوي پديده هاي عيني ناديده گرفته مي شوند .

شيوه هاي آيين اصالت اثبات

شيوه هاي آيين اصالت اثباتي براي علمي كردن مطالعات اجتماعي و سياسي جديد :

گرد آوري داده ها ، مشاهده ، اندازه گيري ، و ساير روش هاي كمي براي شناخت پديده هاي اجتماعي و سياسي معمول گرديد.

با تاسيس مدرسه علوم سياسي در دانشگاه كلمبيا به وسيله جان برگس نگرش پوزيتيويستي در جامعه شناسي سياسي در آمريكا رونق گرفت و با انتشار كتابي توسط آرتور بنتلي با عنوان روند حكومت ، در اين كتاب بنتلي به نفي روش هاي تجويزي و فلسفي و ارزش گذارانه و تاكيد بر وحدت موضوع علوم ، علم سياست و جامعه را به عنوان مطالعه رفتار گروهي تعريف كرد .

پس از جنگ دوم جهاني نيز علماي سياست و جامعه شناسي در آمريكا همچنان گرايش اثباتي خود را حفظ كردند . ادامه نظريات و گرايشات پوزيتيويستي در علم سياست و جامعه شناسي در غرب به شكل گرايش به فونكسيوناليسم در نظريات پارسونز و پيروان او ظاهر شده است .

((نظريه اصالت كار كرد با گرفتن مفاهيم اصلي خود از علوم مكانيكي ، جامعه را همچون مجموعه اي ابزار گونه فرض مي كند و به صورت مكانيكي به بحث از روابط ميان نظام اجتماعي و نظام سياسي مي پردازد.))

يكي ديگر از منابع فكري عمده جامعه شناسي سياسي را بايد در آراء كارل ماركس و سنت ماركسسيم به طور كلي جستجو كرد . گرچه ماركس هيچگاه واژه جامعه شناسي سياسي را به كار نبرد منظور اصلي ماركس از اقتصاد سياسي جامعه شناسي اقتصادي و سياسي بود .

ماركس مخالف وجود جامعه شناسي نبود بلكه نوع ديگري را كه مبتني بر معرفت شناسي و روش شناسي ديگري بود عرضه مي كرد . بحث اصلي ماركس در اين زمينه كشف ريشه هاي دولت در درون جامعه و طبقات اجتماعي بود . ماركس در واقع كل حيات اجتماعي را به حيات اقتصادي تقليل نمي داد بلكه بر عكس بر آن بود كه زندگي اقتصادي و مقولاتي مانند كالا و ارزش و قيمت تابعي از كليت زندگي اجتماعي هستند به همين ترتيب زندگي سياسي مانند زندگي اقتصادي بر مبناي جامعه و گروه هاي اجتماعي قابل تبيين است .

ماركس خود در مقدمه، ديباچه اي بر نقد اقتصادي اعلام داشت كه اقتصاد سياسي علمي غير ايدئولوژيك است با اين همه آنچه در سنت ماركسيسم قرن بيستم به عنوان ميراث عمده انديشه ماركس تداوم يافت نه بعد جامعه شناختي يا اقتصادي سياسي آن بلكه بعد ايدئولوژيك بود .

از دهه 1960 ميلادي در كشور هاي غربي كوشش هاي فكري عمده اي به منظور احياي جامعه شناسي سياسي ماركسيستي صورت گرفت است . و از لحاظ معرفت شناسي سومين سر چشمه فكري جامعه شناسي سياسي را بايد در مكتب علوم فرهنگي آلمان جستجو كرد . اين مكتب نيز هماننده ماركسيسم به نحوي تداوم ايده آليسم فلسفي آلمان بود و با غير متا فيزيكي كردن مفاهيم ايده آليستي ، بنياد ديگري براي جامعه شناسي سياسي به وجود آورد . مكتب علوم فرهنگي در آلمان حكم اصحاب اصالت اثبات در اين خصوص را رد مي كرد كه علوم اجتماعي علم نيستند مگر آن كه بر پايه روش هاي علوم طبيعي استوار شوند .

براساس اين ديدگاه پديده ها بر سه نوع هستند يكي پديده هاي طبيعي كه موضوع علوم طبيعي هستند دوم حالات و فرايندهاي رواني فرد كه موضوع روانشناسي را تشكيل مي دهند سوم پديده هاي روحاني مانند زبان ، فرهنگ ادبيات و همه نهادهاي اجتماعي كه موضوع علوم روحي يا فرهنگي هستند.

گفتار دوم

چارچوب هاي نظري در جامعه شناسي سياسي

پيشگفتار :

كارل دويچ در كتاب اعصاب حكومت نشان داده كه اساس نظريه پردازي در علوم اجتماعي به كار گيري تمثيل هايي از حوزه اي براي توضيح حوزه ديگري است

تمثيل زير بنا و روبنا (تمثيل ساختمان ) در جامعه شناسي سياسي ماركسيستي

تمثيل گردش خون در نظريه اليتيسم

تمثيل ارگانيك مكانيكي در نظريه اصالت كار كرد

الگوي اوليه جامعه شناسي سياسي در انديشه ي ماركس

رابطه دولت دولت و جامعه نخستين بار از ديدگاهي جامعه شناسانه به وسيله كارل ماركس مورد بررسي قرار گرفت .

فلسفه سياسي جديد رابطه دولت و جامعه را بر حسب افراد حقوق و آزادي هاي فردي و آن هم از ديدگاهي تجويزي در نظر مي گرفت اما ماركس اعتقاد داشت كه نقطه عزيمت تحليل دولت مدرن را نمي توان در فرد يا رابطه او با دولت جستجو كرد . او عقيده داشت كه افراد در ارتباط با يكديگر اهميت و معني مي يابند .

ديدگاه ماركس كه در مقابل ديدگاه ايده آليستي هگل و ديدگاه ماترياليست هايي چون فوير باخ قرار دارد پراكسيس يا كار انسان در تاريخ به عنوان تركيب عين و ذهن مهمترين عامل تعيين كننده و خلاق در جامعه و تاريخ است .

در هر مرحله از تكامل تاريخي مصنوعات و مخلوقات كار انسان يعني روابط توليد ، نهادهاي اجتماعي و اشكال آگاهي تبلور و تجسم يا عينيت پيدا مي كنند بدين سان كار انسان عينيت خارجي مي يابد انسان، جهان، نهادها و اشكال اجتماعي بيش از آنكه مقتضي فرايند تكامل كار در هر مرحله است تداوم يابد وضعيت شئ گشتگي پديد مي آيد .

در اين وضعيت انسان مصنوعات خود را برتر و ازلي و ابدي تلقي مي كند و بدين سان وضعيت شئ گشتگي به وضعيت از خود بيگانگي انسان از حاصل كار خويش مي انجامد (جهان كالاها يكي از مظاهر اصلي شئ گشتگي و از خود بيگانگي از كار خويش است )

به نظر ماركس با تسلط بورژوازي جهان يكسره شئ گونه مي نمايد اما چنانكه منطق تحول تاريخي حكم مي كند اگر جهان بورژوازي پايان تاريخ نباشد و امكان زايش جهان ديگري از طريق تغيير و دگرگوني موجود باشد در آن صورت بايد طبقه ديگري به عنوان مغز حركت پراكسيس تاريخي پوسته جهان بورژوازي را در هم بشكند. به نظر ماركس از بين طبقات جامعه سرمايه داري تنها طبقه پرولتارياست كه مي تواند تصوير جهان ديگري را برحسب علايق مادي خود در نظر بياورد . در طبقه پرولتاريا پس از بحران سرمايه داري و فروپاشي آن ذهن و عين وحدت مي يابند . زيرا پرولتاريا توليد كننده محصولات عيني و ذهني جامعه هردو خواهند بود . به طور كلي زير بنا در انديشه ماركس فرايند و پراكسيس انسان در تاريخ است و روبنا مجموعه محصولات عينيت يافته كار است .

سه تعبير ساختاري از رابطه زير بنا و رو بنا

در حقيقت مسئله زير بنا و روبنا به عنوان مهمترين عنصر جامعه شناسي ماركسيستي مناقشه انگيزترين مبحث در اين زمينه بوده و مورد تعبير و تفسيرهاي گوناگون قرار گرفته است .

در تفسير تمثيل زير بنا و رو بنا سه تعبير عرضه شده است كه خود ريشه در تمثيل هاي گوناگوني دارد كه ماركس در مورد روابط زير بنا و روبنا به كار گرفته است.

اين تعابير عبارتند از : 1 . تعبير تعيين كنندگي يك جانبه 2. تمثيل دياليكتيكي يا تعيين كنندگي دو جانبه و تعامل زير بنا و رو بنا 3. تعيين كنندگي همه جانبه

ماركس خود اظهار مي نمايد (( كه انسان ها در فرايند توليد اجتماعي زيست خود ضرورتاً در درون روابطي وارد مي شوند كه اجتناب ناپذير و مستقل از اراده ي آنهاست اين روابط توليدي متناسب با مرحله خاصي از فرايند توسعه نيروهاي توليدي مادي است مجموعه اين روابط ساخت اقتصادي جامعه يعني بنياد واقعي را تشكيل مي دهند و برا ساس آنها كه اساس واقعي هستند روبناهاي حقوقي و سياسي پيدا مي شوند و اشكال خاصي از آگاهي اجتماعي با آنها تطابق مي يابد ))

ماركس در آراي خود اغلب از سه سطح صورت بندي اجتماعي سخن مي گويد يكي نيروهاي توليدي دوم روابط توليدي و سوم سازمان اجتماعي

ميان نيروهاي توليدي و روابط توليد از يك سو در روابط توليدي و سازمان اجتماعي – سياسي از سوي ديگر نوعي رابطه تعيين كنندگي مفروض است .

ماركس همچنين در ديگر آثار خود براي تبيين تعيين كنندگي روابط توليد به عنوان زير بنا نسبت به روبنا از تمثيل رويش بهره گرفته و بر آن است كه دولت و ايدئولوژي همچون گياهان ريشه در زمين صورت بندي اجتماعي دارد.

در برداشت يك جانبه يا اكونوميستي و تحليل گرا اقتصاد دولت و ايدئولوژي به عنوان عناصري مجزا و داراي روابط بيروني با يكديگر در نظر گرفته مي شوند .

برداشت ديالكيتي از زير بنا و روبنا كه در واقع نخستين بار به طور صريح به وسيله انگلس مطرح شد در اين تعبير نيز زير بنا و روبنا مجزا و داراي روابط بيروني نسبت به يكديگرتلقي مي شوند . با اين تفاوت كه روبنا داراي نقش تاريخي فعال و مهمي است .

انگلس همچنين برداشت يك جانبه و تقليل گرايانه را تعبير نادرستي از انديشه ماركس مي دانست .

در برخي موارد به جاي تمثيل زير بنا و روبنا از تمثيل ارگانيسم بهره گرفته است جامعه نيز مانند هر ارگانيسم ديگري دستخوش دگرگوني است به هر حال در نگرش اندام گونگي جامعه زير بنا و روبنا اجزاي مجزا و واجد روابط بيروني نيستند و تنها مي توانند به صورت اجزايي از يك كل واحد عمل كنند . در واقع در نگرش انداموار فرض بر اين است كه زير بنا و روبنا ساخت هاي جدا گانه اي نيستند بلكه با هم روابط دروني دارند .

به طور كلي تبعات نظري تمثيل ارگانيكي به مفهوم زير بنا و روبنا آسيب مي رساند زيرا در صورتي كه بدون توسل به روبنا نتوانيم زير بنا را مشخص كنيم طبعاً هرگونه ادعايي در خصوص تميز اجزائ جامعه بر حسب تعيين كنندگي بي معني خواهد شد و هيچ دليلي براي اولويت ساخت اقتصادي در درون كل اندام گونه وجود نخواهد داشت.

البته برخي از ماركسيست هاي معتقد به اصالت ساختار مانند لويي آلتوسر تمثيل كل اندامواره را بر تمثيل زير بنا و روبنا ترجيح داده اند.

با اين همه از ديدگاه آلتوسر گرچه هر سطح از كل انداموار استقلال نسبي دارد ليكن سطح اقتصادي سطحي است كه در آخرين تحليل شيوه سازمان يابي و در هم تنيدگي كل سطوح در درون ساختار كلي را تعيين كه كداميك از سطوح يا دقايق سه گانه عينيت خارجي پيدا مي كند دوم اينكه كه سطح اقتصادي تعيين مي كند كه كداميك از سطوح سه گانه در درون كل ساخت مسلط خواهد بود .

انحراف ساختاري در تفسير زير بنا و روبنا

مشكل مشترك همه تعابير مختلف و پچيده اي كه از رابطه زير بنا و روبنا در انديشه ماركس عرضه شده در اين است كه برخلاف تحليل هاي تاريخي خود ماركس ، مفهوم عمل يا پراكسيس نيروهاي اجتماعي به سود مفهوم ساخت كنار گذاشته مي شود و به جاي آنكه از نقش نيروهاي اجتماعي بر ساخت ها سخن برود از ديدگاه تاثير تعيين كنندگي يك ساخت بر ساخت ديگر به رابطه زير بنا و روبنا نگريسته مي شود . به عبارت ديگر هم عمل تاريخي وهم حاصل عمل تاريخي ساخت قلمداد مي شود .

از ديدگاه ماركس كار يا پراكسيس نيروهاي اجتماعي سازنده تعيين كننده كل اشكال و نهاد ها و ساخت هاي اجتماعي است ساخت ها تنها عينيت يافتگي يا تجسم عمل نيروهاي اجتماعي هستند همچنين نيز ماركس خود جامعه را زير بناي اشكال سياسي و حقوقي مي دانست ، بنابراين حوزه دولت به عنوان حوزه روبنايي را بايد بر حسب عمل نيروهاي اجتماعي شناخت .

طبقه اجتماعي و دولت

انديشه ارتباط ميان طبقات اجتماعي و قدرت سياسي جوهر نظريه زير بنا و روبنا در نظريات ماركس است .

به طور كلي ويژگي اساسي جامعه شناسي ماركس تجزيه جامعه به اجزاي آن ، تشخيص منافع و طبقات عمده موجود در آن ، كشف روابط ميان آن اجزا و سر انجام كشف رابطه ميان اجزاي جامعه و ساخت سياسي است .

به نظر ماركس مالكيت و نوع آن و نيز ميزان آزادي شخصي را معيار دسته بندي طبقات اجتماعي است كساني كه مالكيت و كنترل وسايل توليد را در دست مي گيرند طبقه حاكمه سياسي و اقتصادي را تشكيل مي دهند در شيوه توليد سرمايه داري ، بورژوازي ارزش اضافي حاصل كار مولد طبقه كارگر را تصاحب مي كند .

بنابراين موضوع جامعه شناسي سياسي از نظر ماركسيستي به صورت دقيق تر كشف روابط ميان ساخت دولت و منازعات اجتماعي و طبقاتي است . به موجب جامعه شناسي ماركس تغيير در روابط توليدي و نهادهاي اجتماعي و سياسي و اشكال آگاهي محصول عمل و مبارزه طبقاتي است . از نظر او طبقات نيروهاي تاريخي پويايي هستندكه با منازعات خود تاريخ راپيش مي برند . معيار تقسيم طبقات اجتماعي نه به ميزان در آمد يا شيوه توزيع و مصرف بلكه رابطه با وسايل توليد است روابط توزيع و مصرف خود به وسيله روابط توليدي تعيين مي شوند .

تقسيم طبقات به طبقات اصلي و فرعي در انديشه ماركس داراي اهميت خاصي از نظر جامعه شناسي سياسي است از نظر جامعه شناسي سياسي است . از نظر جامعه شناسي سياسي ماركس از دو دسته از طبقات سخن مي گفت : يكي طبقات اصلي كه داراي نقش تعيين كننده اي در تحولات سياسي و اجتماعي هستند و ديگري طبقات فرعي كه منافع ايشان در مبارزه طبقاتي و تحولات سياسي و اجتماعي خصلت تعيين كنندگي ندارد و با اين حال ممكن است ائتلافات گوناگون سياسي با طبقات اصلي داشته باشند .از آنجا كه مفهوم طبقه و مبارزه طبقاتي در انديشه ماركس بيشتر براي تبيين دگرگوني در ساخت جامعه در دراز مدت به كار مي رود تا براي تصوير وضعيت جامعه در حالت ايستا از اين رو تاكيد بر دو قطب اصلي به عنوان دو قطب منازعه ضرورت مي يابد البته فرض بر اين است كه طبقات اجتماعي بر اساس محاسبه منافع مادي خود و به شيوه اي عقلاني عمل مي كنند . و از اين رو رفتارهاي سياسي كه بازتاب علايق و منافع طبقاتي است عقلاني به شمار مي رود .

به طور كلي مي توان گفت كه از آثار ماركس مي توان2 تعبير مختلف از رابطه ميان دولت و طبقات اجتماعي يافت يكي تعبير ابزار انگارانه و ديگري و تعبير استقلال نسبي .

تعبير اول ( ابزار انگارانه ) : دولت ابزار سلطه طبقه بالا و وسيله تضمين و تداوم منافع آن

تعبير دوم ( استقلال نسبي ) : دولت و نهاد هاي آن ممكن است نسبت به زير بناي اقتصادي و طبقه حاكمه داراي تنوعات تاريخي باشند.

نكته : در تعبير اول توزيع امتيازات اجتماعي و اقتصادي جزئ ذاتي ساخت قدرت سياسي است همچنين ماركس نظريه اشترنر را در اين خصوص كه دولت نيروي سومي در وراي طبقات اجتماعي است رد مي كند .

و اما تعبير دوم از رابطه دولت و جامعه در آثاري چون نقد فلسفي حق هگل و هجدهم برومر لوئي بناپارت يافت مي شود در اثر اول ماركس در نقد نظريه هگل در خصوص دولت و بوروكراسي دولتي به عنوان نماينده بينش كلي و اراده ي كلي و مجمع كل علايق خصوصي از بوروكراسي دولتي به عنوان انجمن بسته اي درون دولت ياد مي كند كه در آن مصلحت دولت به صورت غايت خصوصي خاصي در مي آيد .

به عنوان مثال ماركس در كتاب هجدهم برومر لوئي بناپارت شيوه تمركز قدرت سياسي در دست قوه اجرايي را به زيان طبقه مسلط را بررسي مي كند و از دولت بناپارت به عنوان زائده اي انگل گونه بر پيكر جامعه مدني و منبع مستقل عمل سياسي نام برد .

البته بايد ذكر كرد كه نظريه ابزار انگارانه دولت نظريه رايج در بين ماركسيست ها شد مانند لنين در دولت انقلاب بايد ذكر كرد كه خود ماركس پس از نوشتن كتاب هجدهم برومر از نظريه ابزار انگارانه دولت دست كشيد.

مجاري پيوند دولت و طبقات اجتماعي

از آنجا كه در ديدگاه ماركسيستي دولت به هر صورت خصلتي طبقاتي دارد پرسشي كه پيش مي آيد اين است كه چگونه مي توان پيوند ميان دولت و طبقات اجتماعي را نشان داد در پاسخ به اين پرسش در طي تاريخ تفكر ماركسيستي 3 گونه پيوند ميان دولت و طبقات عنوان شده است

1 . پيوند شخصي ( ماهيت طبقاتي دولت از روي پايگاه اجتماعي )

2 . پيوند ساختاري ( ماهيت طبقاتي دولت بر حسب محدوديت هاي ساختاري نظام اجتماعي )

3. پيوند سياسي ( طبقه حاكمه در بين نيروهاي اجتماعي پر قدرت ترين گروه است )

البته بايد فكر كرد ماركسيست هاي معتقد به اصالت ساخت پيوند اصلي ارتباط ميان دولت و طبقات اجتماعي را در رابطه ساختاري ميان آن دو يافته اند بر اساس استدلال جايگاه دولت در درون هر وجه توليدي مصرف نظر از پايگاه اجتماعي هيئت حاكمه ضامن حمايت آن از منافع طبقه مسلط در درون آن وجه توليد است . به عنوان مثال نيكوس پولانزاس استدلال مي كرد كه رابطه ميان طبقه بورژوا و دولت رابطه عيني است .

ديدگاه پيوند سياسي ميان دولت و طبقه مسلط بر توانايي ها و منافع و جايگاه استراتژيك آن طبقه به عنوان پر قدرت ترين گروه فشار در اعمال نفوذ بر قدرت سياسي تاكيد مي گذارد . از طريق چنين اعمال نفوذي طبقه مسلط مي تواند منافع خصوصي خود را به عنوان منافع ملي قلمداد كند .

همچنين ماركس خود نيز در مواردي بر وجود چنين پيوندي ميان دولت و طبقه مسلط تاكيد گذاشت مثلاً در مبارزات طبقاتي در فرانسه مي گويد كه هرچه تهديدات نسبت به قدرت طبقه مسلط افزايش پيدا كند و قدرت و استقلال دولت به همان نسبت افزايش مي يابد .

ديدگاه پيوند ساختاري ميان دولت و طبقه مسلط از محدوديت ها و مشكلات دو ديدگاه پيوند شخصي و پيوند ساختاري خالي است و چشم انداز مناسبي براي تحليل جزئيات رابطه دولت با طبقه مسلط به دست مي دهد. به علاوه ازهمين ديدگاه مي توان به رابطه دولت با كل طبقات و گروه ها و نيروهاي اجتماعي نگريست.


کتاب جامعه شناسی سیاسی _ دکتر حسین بشریه_ نشر نی